همه چیز

همه چیز
بهترین وبلاگ در لوکس بلاگ
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 43905
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 2



با یک شکلات شروع شد. من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات توی دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. دید که مرا می شناسد. خندیدم. گفت : «دوستیم؟» گفتم : «دوست دوست» گفت : «تا کجا؟» گفتم : «دوستی که «تا» ندارد.» گفت : «تا مرگ!» خندیدمو گفتم : «من گه گفتم تا ندارد!» گفت : «باشد، تا پس از مرگ!» گفتم : «نه،نه،نه تا ندارد.» گفت : «قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم دوستیم، تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم. گفتم : «تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار. اصلاً یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا. اما من اصلاً نمی گذارم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی کرد، می دانستم. او می خواست حتماً دوستی مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمی فهمید.

***

گفت :« بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم.» گفتم : «باشد. تو بگذار.» گفت : «شکلات. هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من. باشد؟» گفتم : «باشد.»

هر بار یک شکلات می گذاشتیم توی دستش او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم. دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم. می گفت :«شکمو! تو دوست شکمویی هستی.» و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم : «بخورش!» می گفت : «تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای همیشه بماند.»

صندوقـش پر از شـکلات شده بود. هیـچ کدامـش را نمی خـورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم :«اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟ گفـت : «مواظب شان هستم». می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : «نه،نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»

***

یک سال، دو سال، چهارسال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود. برود آن دور دورها. می گوید : «من می روم اما زود بر نمی گردم.» من می دانم، می رود و بر نمی گردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم : «این برای خوردن.» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : «این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت.» یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش، هر دو را خورد. خندیدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. می دانستم دوستی او «تا » دارد. مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط رضا
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :